شب یلدا


                                                             بنام خدا

سلام

۵شنبه۱۳۹۱/۹/۲۹دلم خیلی هوای کویر کرده بود به چند تا از دوستام زنگ زدم بدلیل شب یلدا نیومدن منم تنهایی شال و کلاه کردم ساعت ۱بعداز ظهرراه افتادم ۵نیم غروب هم رسیدم تنهای تنها

توی راه هندوانه تخمه شکلات خریدم رفتم پیش دوستم که نگهبانه کاروان سراست چندتا از بچه های

محطبانی هم بودن باهم شام خوردیم بعد من رفتم به سمت رمل ها هوا نیمه ابری ستاره ها معلوم بودن نیم ساعتی تنهای تنها نظاره گر اسمان بودم سکوت مطلق وتاریکی ترسناکی تمام دور وبرم رو

گرفته بود صدای تپش قلبمو می شنیدم کم کم داشت ترس ورم میداشت برگشتم کروانسرا پیش دوستم هندوانه هارو بریدیم یکی ازیکی بدتر درهر صورت خیلی خوشگذشت تنهایی هم عالمی داشت چند تا عکس هم از طلوع افتاب گرفتم ببینید


















امیدوارم لذت برده باشید



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد